داستان های جالب و آموزنده

pink rose

داستان های جالب و آموزنده

sahar basaadat
pink rose

داستان های جالب و آموزنده

روزی زنی روستائی که  هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت  بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولین بار همسرش  را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت  نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار  کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل  کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست  به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید:  «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر  لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به  خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر  احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده  است. عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب  تا زبان است و کافی است که حرف های دل را بیان کرد .
 
 
 
 

___________________________________________

آفرینش انسان
روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه  دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد. دو روز بعد دختر همین سوال رو  از پدرش پرسید. پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد  انسان ها پدید اومد..' دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان تو گفتی  خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که  نمی فهمم! مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم  گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!
________________________________
کمی لبخند بزن
دو دیوانه
فریدو هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که  در کنار استخر قدم مى زدند فرید ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر  آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرید رساند و  او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت  که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم.  خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و  نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به  بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم  در توست.
و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از  استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما  خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر  گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, | 19:40 | نویسنده : sahar basaadat |
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.